پرنسس تاریکی
خوشبختی همان لحظه ایست که احساس می کنی خدا کنارت نشسته و تو به احترامش از گناه فاصله می گیری.
بنشسته ام من بر درت تابوک برجوشد وفا باشد که بگشایی دری گویی که بر خیز اندر آ خدایا! و کسی را به جای تو نپرستم و در جایی استقرار نیابم و به جای تو به کسی دیگر، جایی دیگر و نقطه ای دیگر آرامش نیابم. ماه رمضان با تمام برکتش در راه است و ما و هوای داغ و امتحان یکی امتحان خدا و یکی امتحان پایان ترم و امتحان خدا واجب و خدایی که کمک می کند کمک می کند شک ندارم ... یا ابا صالح المهدی ادرکنی نیستی و به یاد چشمانت ,از خوشی ها بی تو بیزارم... چشم به راهم تا تو آیی ما را تحمل غم هست , لیکن فراق ... نه ... بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است. عالم زبرایت آفریدم ، گله کردی از روح خودم در تو دمیدم ، گله کردی گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند صد ناز بکردی و خریدم ، گله کردی جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور از هرچه که نعمت به تو دادم ، گله کردی گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم بر بخشش بی منت من هم گله کردی با این که گنه کاری و فسق تو عیان است خواهان توام ، که از ما گله کردی هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم با این که خطای تو ندیدم ، گله کردی صد بار تو را مونس جانم طلبیدم از صحبت با مونس جانت ، گله کردی رغبت به سخن گفتن با یار نکردی با این که نماز تو خریدم ، گله کردی بس نیست دگر بندگی و طاعت شیطان ؟ بس نیست به هر چه که از ما گله کردی ؟ از عالم و آدم گله کردی و شکایت خود باز خریدم گله ات را ، گله کردی نیستی و به یاد چشمانت ,از خوشی ها بی تو بیزارم... . . . چشم به راهم تا تو آیی . . . ما را تحمل غم هست , لیکن فراق ... نه ... . . . بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است. دلم از پونه ها سیر است آقا هوای شهر دلگیر است آقا کسی فانوس گل ها را شکسته نمی آیی مگر؟ دیر است آقا مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک ، عین یک تکه یخ . انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» می گویم « چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم .» چند دقیقه می نشیند.تحویلش نمی گیریم،می رود. علی که می آید تو ، عرق از سر و رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم «یه نفر اومده بود ، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پر رو بود. » می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ » می گویم « آره . همین» می گوید « خاک ! حاج حسین بود .» سلام برشهدا
هر چه دوست داشتم، از من گرفتی
به هرچه دل بستم، دلم را شکستی
به هر چه عشق ورزیدم، آن را زایل کردی
هر کجا قلبم آرامش یافت، تو مضطرب و مشوشش نمودی
هر وقت که دلم به جایی استقرار یافت، تو آواره ام کردی
هر زمان به چیزی امیدوار شدم، تو امیدم را کور نمودی...
تا به چیزی دل نبندم
و فقط تو را بخواهم، تو را بخوانم، تو را بجویم و تو را بپرستم.